شازده کوچولو

تو داری مرا اهلی می‌کنی...

شازده کوچولو

تو داری مرا اهلی می‌کنی...

شازده کوچولو

روباه گفت: انسان ها این حقیقت رو فراموش کردن، اما تو نباید فراموش کنی. تو تا زنده ای نسبت به اونی که اهلی کردی مسئولی! تومسئول گــُلــِت هستی!

شازده کوچولو زیر لب زمزمه کرد: من مسئول گــُلــَم هستم.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است


بالاخره مرخصی چند روزه شروع شد!

وعده‌اش را به پسر کوچولویم داده بودم. هر دو در خانه می‌مانیم و با هم کتاب می‌خوانیم و من بالاخره کشف می‌کنم که چه‌طور می‌شود بقیه ژاکت آبی‌ آسمانی‌اش را بافت.

امروز شنبه است و هر دو از پنج صبح بیداریم. پسرکوچولو گاهی خیلی سحرخیز است و صبح‌های زود با حرکت‌های عجیبش مرا بی‌خواب می‌کند. حرکت‌هایی که برایم تکراری نمی‌شود و هر بار انگار معجزه‌ای است.

از صبح با هم «ابله» داستایوسکی را خوانده‌ایم. دو معرفی کتاب نوشته‌ایم، یکی «جایی که خیابان‌ها نام داشت» نوشته رنده عبدالفتاح و دیگر «دشت سوزان» خوان رولفو. من با کاموای لباس پسرکوچولو آن‌قدر ور رفتم تا فهمیدم منظور کتاب‌چه راهنما چیست و حالا کارمان جلو افتاده...

خلاصه که حسابی پرکار بوده‌ایم و هنوز ساعت 10 و نیم است و حالا من نشسته‌ام پشت میز، کنار پنجره و گلدان‌هایمان به نوشتن برای کسی که روز به روز بیشتر خودش را در قلبم جا می‌کند...

هنوز سه ماه از سفرش مانده و من خیلی دلتنگ آمدنش هستم. 

خوابش را می‌بینم...

صورت و دست‌های کوچکش را در ذهنم تخیل می‌کنم...

و از چیزهای بسیاری برایش صحبت می‌کنم...

این روزها بزرگ‌ترین آرزویم دیدن لبخند کوچک و فرشته‌گونه اوست وقتی تازه از آسمان به زمین می‌رسد و وقتی پدرش با دستان مردانه او را در آغوش می‌گیرد... و هر دو به هم لبخند می‌زنند. خدایا! پسرکوچولویم را در پناه خودت حفظ کن.



پ.ن: این روزها با سه سوال تکراری مواجهم. اولی و دومی پاسخش ساده است اما سماجت عده‌ای برای کشف سومی گاهی امانم را می‌برد. اول این‌که در ماه چندم بارداری‌ام؟ دوم جنسیت فرزندم چیست؟ و سوم اسمش را چه می‌خواهیم بگذاریم؟ دوتای اول را پاسخ می‌دهم اما نمی‌دانم چرا علی‌رغم این‌که اسمش را انتخاب کرده‌ایم دوست ندارم کسی بداند... شاید به خاطر این‌که نمی‌شود واکنش‌ها را پیش‌بینی کرد و فعلا حال و حوصله توجیه دیگران را ندارم.


  • الهام یوسفی

چقدر کم نوشته‌ام این‌جا. قرار بود حرف‌های بسیارم از تو و برای تو این‌جا را پر کند اما نکرد. 

دلیلش هر چه باشد بیش از همه سرشلوغی و سرکار رفتن من است لابد. یا شاید هم این‌که سخت است همه حرف‌ها و احساس‌هایم را بنویسم. راستش را بخواهی تو نوشتن را برایم سخت کرده‌ای پسر کوچولوی من!

این روزها در هجوم خستگی‌هایی که بسیار بیش از گذشته بر من اثر می‌گذارد هر گاه تو با ضربه‌های کوچکت اعلام وجود می‌کنی، یکسره شوق می‌شوم... زندگی رنگ می‌گیرد. نه یک رنگ! که هزار رنگ... زندگی‌ام را رنگین‌کمانی می‌کند همان ضربه‌های کوچک... 

به خودم قول داده‌ام تا یکی دو ماه دیگر مرخصی طولانی‌ام را آغاز کنم. آن‌وقت برایت بسیار خواهم نوشت. نه برای تو... این‌ها را برای خودم و خودت می‌نویسم.

مرخصی دونفره‌مان که آغاز شود باید به کارهایم برسم. چیزهایی هست برای دوختن و چیزهایی برای بافتن و چیزهایی برای ساختن برای تو... تویی که تا سه ماه دیگر می‌آیی... مسافر کوچک من!



پ.ن: دیروز با خاله مینا رفتیم برای خریدن کاموا. کاموایی که می‌بافمش تا تن کوچکت را و سر و گردن ظریفت را از سرما حفظ کند. آبی آسمانی خریدم این بار هم. انگار این آبی تنها رنگ دنیاست. رنگ من و پدرت... همان دیشب هم شروع کردم به بافتن.


پ.ن2: تو در تمام این روزها و ماه‌های پرمشغله، وقتی برای نوشتن مطلبم استرس داشتم یا برای رسیدن به جلسه‌ام می‌دویدم، آرام و صبور بوده‌ای. به گمانم باید از تو عذرخواهی کنم و البته تشکر... 




  • الهام یوسفی