شازده کوچولو

تو داری مرا اهلی می‌کنی...

شازده کوچولو

تو داری مرا اهلی می‌کنی...

شازده کوچولو

روباه گفت: انسان ها این حقیقت رو فراموش کردن، اما تو نباید فراموش کنی. تو تا زنده ای نسبت به اونی که اهلی کردی مسئولی! تومسئول گــُلــِت هستی!

شازده کوچولو زیر لب زمزمه کرد: من مسئول گــُلــَم هستم.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
شنبه, ۷ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۳۸ ق.ظ

یک روز خوب با شازده کوچولو


بالاخره مرخصی چند روزه شروع شد!

وعده‌اش را به پسر کوچولویم داده بودم. هر دو در خانه می‌مانیم و با هم کتاب می‌خوانیم و من بالاخره کشف می‌کنم که چه‌طور می‌شود بقیه ژاکت آبی‌ آسمانی‌اش را بافت.

امروز شنبه است و هر دو از پنج صبح بیداریم. پسرکوچولو گاهی خیلی سحرخیز است و صبح‌های زود با حرکت‌های عجیبش مرا بی‌خواب می‌کند. حرکت‌هایی که برایم تکراری نمی‌شود و هر بار انگار معجزه‌ای است.

از صبح با هم «ابله» داستایوسکی را خوانده‌ایم. دو معرفی کتاب نوشته‌ایم، یکی «جایی که خیابان‌ها نام داشت» نوشته رنده عبدالفتاح و دیگر «دشت سوزان» خوان رولفو. من با کاموای لباس پسرکوچولو آن‌قدر ور رفتم تا فهمیدم منظور کتاب‌چه راهنما چیست و حالا کارمان جلو افتاده...

خلاصه که حسابی پرکار بوده‌ایم و هنوز ساعت 10 و نیم است و حالا من نشسته‌ام پشت میز، کنار پنجره و گلدان‌هایمان به نوشتن برای کسی که روز به روز بیشتر خودش را در قلبم جا می‌کند...

هنوز سه ماه از سفرش مانده و من خیلی دلتنگ آمدنش هستم. 

خوابش را می‌بینم...

صورت و دست‌های کوچکش را در ذهنم تخیل می‌کنم...

و از چیزهای بسیاری برایش صحبت می‌کنم...

این روزها بزرگ‌ترین آرزویم دیدن لبخند کوچک و فرشته‌گونه اوست وقتی تازه از آسمان به زمین می‌رسد و وقتی پدرش با دستان مردانه او را در آغوش می‌گیرد... و هر دو به هم لبخند می‌زنند. خدایا! پسرکوچولویم را در پناه خودت حفظ کن.



پ.ن: این روزها با سه سوال تکراری مواجهم. اولی و دومی پاسخش ساده است اما سماجت عده‌ای برای کشف سومی گاهی امانم را می‌برد. اول این‌که در ماه چندم بارداری‌ام؟ دوم جنسیت فرزندم چیست؟ و سوم اسمش را چه می‌خواهیم بگذاریم؟ دوتای اول را پاسخ می‌دهم اما نمی‌دانم چرا علی‌رغم این‌که اسمش را انتخاب کرده‌ایم دوست ندارم کسی بداند... شاید به خاطر این‌که نمی‌شود واکنش‌ها را پیش‌بینی کرد و فعلا حال و حوصله توجیه دیگران را ندارم.


  • الهام یوسفی

بارداری

مادرانه

نظرات  (۳)

سلام
نوشته تون روکه خوندم رفتم به زمانی که دخترم زینب سادات روبارداربودم..
خیلی روزهای شیرین وبیادموندنی بود..
البته من دارم این دوران روبرای باردوم تجربه می کنم :)

ان شاءالله سه ماه باقی مونده رو هم به سلامتی بگذرونید.
ولی سخت منوکنجکاوکردیدبرای اسم آقاپسرتون.
دلم می خوادبدونم !! نمیشه بگید؟؟؟ 
راستی ببخشیدمن اصلاحواسم نبودکه درباره اسم فرزندتون سوال نکنم..
ببخشید!
ولی بی صبرانه منتظرم!!
سلام بانوووو...
من برگشتم.
خیلیییییی ذوق زده شدم از شنیدن خبر اومدن نی نی کوچولوتون...
خدا حفظش کنه براتون و زندگیتونو شاد تر از همیشه بکنه.
خیلییی خوشحال شدم یهویی...
راستی خواستین دوباره ب وبلاگم بیاین.
الان حدودا یک و ماه و نیم‌مونده تا سه نفری شدن خانوادتون.
خوش به حالش که این جور مامان بابای خوبی داره.
میبینمتون
با کلی ارزوی خوب خوب.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی