برای همکار کوچولویم!
چقدر کم نوشتهام اینجا. قرار بود حرفهای بسیارم از تو و برای تو اینجا را پر کند اما نکرد.
دلیلش هر چه باشد بیش از همه سرشلوغی و سرکار رفتن من است لابد. یا شاید هم اینکه سخت است همه حرفها و احساسهایم را بنویسم. راستش را بخواهی تو نوشتن را برایم سخت کردهای پسر کوچولوی من!
این روزها در هجوم خستگیهایی که بسیار بیش از گذشته بر من اثر میگذارد هر گاه تو با ضربههای کوچکت اعلام وجود میکنی، یکسره شوق میشوم... زندگی رنگ میگیرد. نه یک رنگ! که هزار رنگ... زندگیام را رنگینکمانی میکند همان ضربههای کوچک...
به خودم قول دادهام تا یکی دو ماه دیگر مرخصی طولانیام را آغاز کنم. آنوقت برایت بسیار خواهم نوشت. نه برای تو... اینها را برای خودم و خودت مینویسم.
مرخصی دونفرهمان که آغاز شود باید به کارهایم برسم. چیزهایی هست برای دوختن و چیزهایی برای بافتن و چیزهایی برای ساختن برای تو... تویی که تا سه ماه دیگر میآیی... مسافر کوچک من!
پ.ن: دیروز با خاله مینا رفتیم برای خریدن کاموا. کاموایی که میبافمش تا تن کوچکت را و سر و گردن ظریفت را از سرما حفظ کند. آبی آسمانی خریدم این بار هم. انگار این آبی تنها رنگ دنیاست. رنگ من و پدرت... همان دیشب هم شروع کردم به بافتن.
پ.ن2: تو در تمام این روزها و ماههای پرمشغله، وقتی برای نوشتن مطلبم استرس داشتم یا برای رسیدن به جلسهام میدویدم، آرام و صبور بودهای. به گمانم باید از تو عذرخواهی کنم و البته تشکر...