پاییز با طعم خیالات شازده کوچولویی
این روزها جان میدهد برای شنیدن ترانه ساریگلین(پاییز آمد) و دمنوش خوردن و خیال را با شازده کوچولو به پرواز در آوردن. اینکه به اول مهری فکر کنی که او به جای این همه سال به مدرسه نرفتن تو شال و کلاه میکند،کوله میاندازد پشتش و تو از زیر قرآن ردش میکنی تا اولین مهرش را مزمزه کند.
انگار که تو دوباره آغاز میشوی، اما این بار خودت تماشاچی آغاز شدن خود هستی، از نخستین روزهایش...
پاییز را دوست دارم. پاییز انگار که فصل من است. شبهای طولانی، خنکای هوا، بوی خوش مهر، روزهایی که بچه مدرسهایها سرتاپا در کیف و کفش و لباس نو برق میزنند. پاییز برای من و همسفر فصل آشنایی است. فصل شروع... فصلی که با هم برای نخستین بار قول و قرارمان را گذاشتیم، فصلی که پیمانمان را بستیم و راه را آغاز کردیم و حالا در پایان هفتمین سال این تجدید خاطرات او هم در کنار ماست...
یادمان باشد به او بگوییم کولهاش را خوب و محکم اما سبک ببندد... مثل ما... یادمان باشد به او بگوییم کفشهای حسابیاش را به پا کند، کفشهای گذشتن از درهها و رودخانهها و کوهها... یادمان باشد به او بگوییم راه خیلی طولانی است اما به رفتنش سخت میارزد. باید همسفریاش با ما را به او تبریک بگوییم و باید به او یادآوری کنیم که هر جای این جاده که خواست میتواند مسیر تازهای را انتخاب کند و همسفر تازهای را... اما برود، فقط برود و نماند... در ماندن میپوسد...
باید به او بگوییم: مسافر کوچولو! به جاده دل نبند به رفتن دل ببند...
پ.ن1: حالم خیلی خوب است، انگار دنیا روزبه روز تغییر شکل میدهد. خانه را بعد از مدتها تمیز کردهایم. گلهای رنگ و رفتهمان سامان گرفتهاند و باغچه گوشه خانه دوباره زنده شده. همه جا برق میزند. راستی چرا یادمان میرود گاهی یک جارو و گردگیری ساده میتواند از دل و ذهن ما هم گرد و غبار بگیرد؟!
پ.ن2: آرزوی دوستداشتنی من این است که همه بچه مدرسهایهای دنیا در کیف و کفش و لباس نو برق بزنند... اگر چه میدانم اینگونه نیست.