شازده کوچولو

تو داری مرا اهلی می‌کنی...

شازده کوچولو

تو داری مرا اهلی می‌کنی...

شازده کوچولو

روباه گفت: انسان ها این حقیقت رو فراموش کردن، اما تو نباید فراموش کنی. تو تا زنده ای نسبت به اونی که اهلی کردی مسئولی! تومسئول گــُلــِت هستی!

شازده کوچولو زیر لب زمزمه کرد: من مسئول گــُلــَم هستم.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
دوشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۴۵ ق.ظ

برای همکار کوچولویم!

چقدر کم نوشته‌ام این‌جا. قرار بود حرف‌های بسیارم از تو و برای تو این‌جا را پر کند اما نکرد. 

دلیلش هر چه باشد بیش از همه سرشلوغی و سرکار رفتن من است لابد. یا شاید هم این‌که سخت است همه حرف‌ها و احساس‌هایم را بنویسم. راستش را بخواهی تو نوشتن را برایم سخت کرده‌ای پسر کوچولوی من!

این روزها در هجوم خستگی‌هایی که بسیار بیش از گذشته بر من اثر می‌گذارد هر گاه تو با ضربه‌های کوچکت اعلام وجود می‌کنی، یکسره شوق می‌شوم... زندگی رنگ می‌گیرد. نه یک رنگ! که هزار رنگ... زندگی‌ام را رنگین‌کمانی می‌کند همان ضربه‌های کوچک... 

به خودم قول داده‌ام تا یکی دو ماه دیگر مرخصی طولانی‌ام را آغاز کنم. آن‌وقت برایت بسیار خواهم نوشت. نه برای تو... این‌ها را برای خودم و خودت می‌نویسم.

مرخصی دونفره‌مان که آغاز شود باید به کارهایم برسم. چیزهایی هست برای دوختن و چیزهایی برای بافتن و چیزهایی برای ساختن برای تو... تویی که تا سه ماه دیگر می‌آیی... مسافر کوچک من!



پ.ن: دیروز با خاله مینا رفتیم برای خریدن کاموا. کاموایی که می‌بافمش تا تن کوچکت را و سر و گردن ظریفت را از سرما حفظ کند. آبی آسمانی خریدم این بار هم. انگار این آبی تنها رنگ دنیاست. رنگ من و پدرت... همان دیشب هم شروع کردم به بافتن.


پ.ن2: تو در تمام این روزها و ماه‌های پرمشغله، وقتی برای نوشتن مطلبم استرس داشتم یا برای رسیدن به جلسه‌ام می‌دویدم، آرام و صبور بوده‌ای. به گمانم باید از تو عذرخواهی کنم و البته تشکر... 




  • الهام یوسفی

بارداری

مادرانه

نظرات  (۳)

ای جان ان شاالله به سلامت بیاد فقط کاش همه ی اینا رو براش تو دفتر بنویس چون کم رنگ ترین جوهر از از بهترین حافظه ها ماندگار ترست.....وقتی وبلاگتونو خوندم دلم یه بچه خواست...یادم افتاد من هنوز ازدواجم نکردم خخخخ
پاسخ:
سلام. تا دلت بخواهد در دفترم برایش نوشته دارم. انشاالله ازدواج کنی و طعم مادر شدن را بچشی من که هنوز در اول راهم.
تبریک تبریک تبریک از ته دل. روزهای عجیب و غریب و لطیف مادریت فرخنده و آرام تا به آخر انشاالله، چه خوب که بعد ماهها این جا را دیدم و با ایستادن قلب موقع دیدن تصادفی کودکت در آغوشت مواجه نشدم.
پاسخ:
چه قدر این روزها دوست داشتم بنویسم و نشد. فقط مشکل وقت نبود. کمی بیش از اندازه در قبض روحی بودم. حالا اما شروع کرده ام زندگی با کودکم را. 
منم میخواستم مثل شما مادر بشم ولی دکتر منو تا چند وقت منو منع کرد به دلیل بعضی چیزهای زیادی دربدنم وکمبوود بعضی چیزها دوباره دربدنم
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی